خدمات روان شناختی و بهداشت روانی
دریک قدمیِ تو A heartbeat away from you
مجموعه ای از آثار ارزشمند شما
A selection of your valuable works
امروز داشتم از تو یه کوچهی خیلی قشنگ رد میشدم. الان اینجا درست قبل فصل گرماست و تمام خونهها پر از گل و گیاههای رنگارنگ و شکوفه و بعضا میوه هستن. از جلوی هر خونهای که رد میشی یه جور زیبایی و رنگ میبینی. از جمله چیزهایی که دیدم، یک درخت بسیار خوشحال و شاداب لیمو ترش بود که پر از لیموهای بزرگ و زرد و آبدار بود. درخت تو حیاط یه خونه و پشت پرچینهای چوبی بود و چترش از بالای پرچین بیرون زده بود. محو زیباییش بودم که یه لیمو از رو درخت افتاد. افتاد و چرخید و اومد وسط کوچه. همین که وایساد یه ماشین از روش رد شد! لیموی قشنگ و براق و سرحالِ سی ثانیه پیش تبدیل شد به یه چیز چندپاره و له و از همپاشیده!
ذهن انسان خیلی جالبه… به ثانیه، اولین فکری که به ذهنم رسید این بود:
این منم! یه روز شکوفه بودم و عطرم همهی محله رو برمیداشت… بعد لیمو شدم. بزرگ و زرد و ترش. اماده که یا برم تو مغازه یا تو غذا یا چایی یا ازم یه درخت جدید دربیاد… منتظر که وقتش برسه، اما یک باد، یک حادثه، به ثانیهای مسیرم رو عوض کرد. تبدیل شدم به اینی که کف خیابون افتاده و تو این محیط، بیشتر شبیه یه تیکه آشغال اضافیه که باید جمع شه یا زیر گرمای آفتاب بگنده. آدمهایی که هیچوقت من رو روی درخت ندیدن، ندیدن نمیدونن که چند دقیقه پیش یکی از همون دست نیافتنیهای درخشنده، تو اوج خودم، و رو بلندی درخت بودم. آدمها الان من رو یه چیز مزاحم و اضافی میبینن. یه چیز زشت! فکر کردم، لیموی کمتری ازون لیموهای رو درخت بودم؟ نه! عطر و مزهام کمتر بود؟ نـه! کمتر قشنگ و موفق بودم؟ نــه! کمتر میتونستم یه درخت زیبای لیمو بشم؟ نه. نه. فقط یه حادثه، یه تصمیم، مسیرم رو برای همیشه عوض کرد.
اینا رو نگفتم که تو سر خودم بزنم. نه. در ذهنم، هنوز همون لیموی معطر و قشنگ رو درختم. دلتنگ لیموهای دیگه، دلتنگ درخت و حیاط و گلها و زنبورها و پرندهها. باورم نمیشه که فصل شکوفه و عطر و تاب خوردن رو درخت قشنگم تموم شده. باورم نمیشه نه به مغازهای رفتم، نه تو سبدی، و نه درختی شدم… فقط باورم نمیشه اون فصل زندگی برام اتفاق نیفتاد…
راستی؛ کسی هست لیموی له شده از کف خیابون بخواد؟

روز هفتصد و چهل و پنجم: کم کم گوشت تنش زمین را بیشتر دوست دارد. روزنههای پوستش دارند باز و شل میشوند. جا به جا میشود و از اول پلی میکند. صدا را کمی بلندتر میکند و باز به آن یکی پهلو بر میگردد. چند ساعتی گذشته و دوباره رودههایش دارند بالا میآیند. دستش را دراز میکند و سیگار دیگری برمیدارد. چشمهایش را میبندد و سعی میکند رودهها را پس براند. سرفه میکند و از زخمش خون میآید. دستش را روی زخمش میگذارد، محکمتر سرفه میکند تا نفسش بالا بیاید. نفس عمیق. چشمهایش را میبندد و سعی میکند چیزهایی را به یاد بیاورد. تصاویر مبهمی پشت سر هم میگذرند اما هیچکدام ثابت نمیشوند. سعی میکند حداقل رنگها را یادش بیاید اما نمیشود. چه رنگی بودند؟